despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

آواز عاشقانه

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود،صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

«آیا» زیاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

                                                         « قیصر امین پور»

دوستی

دوستی مثل زنجیره، دو سر داره که هر طرفشو یه نفر میگیره. دوستی یه رابطه دو طرفه اس که دو نفر به وجودش میارن و هر وقت که نخوانش می برنش!!! اما دوستیای من خیلی جالبن؛ می دونین چرا؟

میگم بهتون. دو طرفه به وجود میان و یکطرفه بریده میشن!!! جالبه نه؟؟؟

یکسال پیش وقتی یهو همه چیزمو با هم از دست دادم، وقتی بدون هیچ آرزو و امیدی فقط حس بیهودگی می کردم؛ وقتی کاترمو گذاشتم روی رگم، خط انداختم اما نتونستم بزنم؛ تنها چیزی که وجودمو پر می کرد ترس بود ترس.

تنها چیزی که باعث می شد بمونمو واسه یه چیز پوچ و بی ارزش بجنگم همون ترس بود.

آره می ترسیدم خیلی هم می ترسیدم. از تنهایی می ترسیدم. ترس از تنهایی باعث می شد بمونم و واسه ی یه خیال واهی بجنگم. وقتی یه روز پیش مهیار گریه می کردم بهش گفتم: مهیار من از تنهایی می ترسم، از اینکه اون بره و من تنها بمونم می ترسم. اون وقت مهیار بهم گفت: نترس! ما کنارتیم، ما همیشه هستیم و تنهات نمی ذاریم.

حالا دقیقاً یکساله که از اون روزا می گذره و منی که یه موقعی تعداد دوستامو یادم می رفت از تنهایی فقط و فقط با آسمون حرف می زنم. از اون همه دوست حالا فقط 3 تاشون واسم موندن که جالبه بگم که توی خیل مشغله ها و گرفتاریاشون ، تنهایی و بی کسی من گمه!!!

اول فروغ بود که همون اول بسم الله بین منو اون ، منو دور ریخت. حتی وقتی خواستم دوباره با هم باشیم غرورمو شکست!!!    

همون مهیار وایساد و بهم گفت دوستیای ما ظاهری بود و دوستی ظاهری آخرش...

بعد هم سمیرا و مهیارتنهام گذاشتن و رفتن بدون اینکه حتی باهام خداحافظی کنن.

روز تولدم آقای 4ever وقتی حاضر نشدن ببیننمون، فرمودن که: تولدته که چی؟ بعد هم خداحافظ دوستی و رابطه خواهر برادری  بین ما!!!

آقای Cc درکمال بی شرمی بهم گفت واسه اینکه ازم حرف بکشه ببینه چه خبره سعی کرده کدورت ها رو فراموش کنیم و دوباره بشیم آبجی و داداش!!!

مهرناز جون قربونش برم از موقعی که نتایج دانشگاهو زدن به کل منو یادش رفته ، آخه قبلشم فقط وقتی از درس خوندنو مشکلاتش خسته می شد و می خواست پیش یه نفر نق بزنه یادش می افتاد به من!!!

مونا خانم به ساناز فرمودن که وقت ندارن به من زنگ بزنن واسه همینم یه 6 ماهی هست دوستیمون تموم شده!!!

فرزانه که ادعا می کرد خیلی دوسم داره هم خیلی وقته منو یادش رفته!!!

مژگانو که اصلاً حرفشم نباید بزنم!!!

نجمه خانم هم که بعد از چند بار زنگ زدنم و زنگ نزدنش حس کردم که واقعاً دیگه نمی خواد دوستم باشه!!!

فقط واسم مونده : ساناز، آتنا و مهدیه.

مهدیه تمام زندگیش شده نشریه لعنتی ، کاری باهام نداره مگه درباره نشریه(خیلی وقته وضعیت همینه)!!!

آتنا تمام زندگیش شده عشقش و...

مونده ساناز، که اونم وقتی ترم شروع بشه، میره و فقط ماهی یکبار میتونم ببینمش!!!

آخرین دوستیم هم کلاً دوامش 1 ماه هم نشد. بازم یکطرفه پاره شد!!!

حالا دیگه میتونم بگم رکورد شکسته شده. می تونم بگم دارم از تنهایی دق می کنم. من موندم و یه چرای بزرگ.

آخه چرا من باید اینهمه تنها باشم؟؟؟

دلم می خواهدکسی دستانم را بگیرد ، شاید دستهای خسته و سردم دوباره جان گیرد و به گرمی دستان ناجی اش گرم شود.

اما...

دستان کوچکم را به کدامین دستها بسپارم که آنها را آلوده و زخمی نکند؟؟؟

دلم را به کدامین عشق بسپارم که دربدر یک لبخند مهربان نشود؟؟؟

نمی دانم ...

برای یک دوست

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست          همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت                          مکش دریا به خون، پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب                          تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا                             تو نیلوفر شدی، من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتاب امشب                              پلنگ بیشه ها در خواب امشب

به هر شاخی دلی سامان گرفته                         دل من در تنم بیتاب امشب

پزستوی فراری از بهارم                                     یک امشب میزبان این دیارم

چو ماه از پشت خرمن ها برآید              به دیدارم بیا، چشم انتظارم            

   

خبر خوب

امشب بعد این همه مدت یه خبر خوب بهم رسیده ..

باورم نمیشه !!!

خدایا یعنی بیدارم؟؟؟

دل ما

دل ما حرف حساب حالیش نبود

جمع و ضرب، حساب کتاب حالیش نبود

حرفای خودش رو رک و راس می زد

حرف زدن پشت نقاب حالیش نبود

من می ترسوندمش از آخر کار..

اما ترس و اضطراب حالیش نبود

حالا هی بهش میگم:« دیدی نموند

دیدی اون شعرای ناب حالیش نبود»

اما دل تو سینه مرده، ساکته!

اون از اولم جواب حالیش نبود

                                   

                                       « یغما گلروئی»

تولد

بازم امروز رسید ، روزی که هیچ وقت از بودنش شاد نبودم ، شاید خندیدم اما هیچ وقت دوسش نداشتم. حس وحشتناکی بود من نمی خواستم برم 3 روز هم رفتنم رو عقب انداختم اما آخرش مجبورم کردن تسلیم خواستشون بشم. آره به زور فرستادنم!

گولم زدن، بهم گفتن اونجا قشنگه دیدنیه، اونجا همه منتظر تو نشستن تا تو بری، یه نفر اون طرف از نرفتن تو درد می کشه، اما من می ترسیدم واسه همینم بازم قبول نکردم اما اونی که از همه بیشتر دوستم داشت و می دونست از ترس دوریش، از ترس غریبی و از ترس اون دنیای نا شناسه که نمیرم؛ آروم دستامو گرفت یه لبخند بهم زد و گفت عزیزکم! من اینقدر دوستت دارم که هیچ وقت تنهات نمیذارم، نترس برو من کنارتم همیشه همه جا. گفت من میدونم می ترسی اما خودتم خوب می دونی باید بری فقط یه چیزی بهت میگم هیچ وقت یادت نره اگه می خوای نترسی، اگه می خوای گمم نکنی، هیچ وقت دستامو رها نکن خوب نگهشون دار، من کنارتم و بازم یه لبخند آرامش بخش بهم هدیه کرد و یهو من لیز خوردمو افتادم تو این دنیا !!!

حالا که به اون روز فکر میکنم دلم میگیره. آخه من تو این دنیا خیلی غریبم ، آخه من یه لحظه حرفشو یادم رفت و دستم ول شد. از اون روزی که دستاشو گم کردم یه لحظه هم روی آرامشو ندیدم.

از امروز بدم میاد آره از روز تولدم بدم میاد . روز نحس پا گذاشتن توی دنیایی که توش جز رنج و درد هیچی نصیبم نشد.

لعنت به همه چی

لعنت به من، به این دنیا، به این زندگی، به تنهایی، به ترس، ناامیدی، جدایی، دلتنگی، رفاقت، عشق، عادت، وابستگی، خلاصه میشه گفت لعنت به همه چی

لعنت به فریادی که توی گلوم گیر کرده، لعنت به بغضی که داره خفه ام میکنه، لعنت به اشکهایی که توی چشمام خشک شدن، لعنت به اون قرصایی که یه خواب بی کابوس و بی دغدغه رو که تنها پناهگاهم موقع فرار از این دنیای  کثیف بود رو هم ازم گرفتن، لعنت به آسمون قرمزی که ستاره هاشو ازم دریغ می کنه و لعنت به هر چیزی که باعث شده حتی واسه یه لحظه هم که شده روی آرامش رو نبینم....