despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

بدبختی

فکر میکردم قراره امروز روز خوبی داشته باشم اما خداییش واقعاً روز مزخرفی بود.

گندش بزنن که همه چی امروز رفت رو اعصابمون.

بعد از اینهمه مدت ، یه چند روزی یه دل خوش داشتیم که زدن داغونش کردن...

انگار خوشی به ما نیومده... باید همیشه مکافات بکشیم.

آنچنان شوکی بهم وارد شده که تا چند روز حال نمیام.

یه کار بدی کردم الان...

واسه راحت شدن از این حالت رفتم سراغ قرصای قدیمی و نوش جان فرمودم.

حالا تا فردا ظهر لالا میکنمو وقتی هم بیدار شم روحم شاده چون هیچی نمیفهمم... کلاً فکر میکنم زندگی زیباست.

خوبه دیگه حداقل فردا هیچی نمی فهمم... تا بعدش دیگه خدا بزرگه.

دلخوشی

داره یه اتفاقاته جالبی می افته، اما یاد گرفتم دلمو الکی خوش نکنم که اگه خراب شد از غصه دق مرگ نشم. 

دعا کنید بشه. 

اگه بشه... چی میشه...

عشق

هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید، هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید،هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید، هر چند دعوت او رؤیاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.

و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.

و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا می رود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند، همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند، و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.

سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید، و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزئی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید، خوشتر آنکه عریانی خویش بپوشانید و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید، به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست؛

جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.

و می گریید اما تمامی اشک خود را فرو نمی ریزید.

عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.

و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.

عشق نه مالک است و نه مملوک، زیرا عشق برای عشق کافیست.

وقتی که عاشق می شوید مگویید« خداوند در قلب من است»، بلکه بگویید « من در قلب خداوند جای دارم».

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست، بلکه این عشق است که اگر شما راشایسته ببیند حرکت شما را هدایت می کند.

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید،

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید که سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،

آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

                                                   « جبران خلیل جبران »

نمیدونم چمه؟

نمیدونم چمه؟ 

دارم میپکم. 

خدایا به دادم برس دارم خل میشم. 

دیشبم با قرص خوابیدم. ولی بازم خواب دیدم. به نظر شما چه مرگمه؟

اسیر من!!!

امروز از صبح که بیدار شدم همش به تلسکوپ قشنگم نگاه می کنم. دلم واسش می سوزه. گوشه ی اتاقم وایساده و هیچی نمیگه، فقط طفلکی خاک می خوره. امروز از خودم خجالت کشیدم که یه موجوده زنده رو نزدیک 1 سال و نیم که اسیر خودم کردم. اگه من محکومم اون چرا باید رنج بکشه؟ فکر کنم اونم مثل من فهمیده دیگه از آزادی خبری نیست. حالا حتماً فکر میکنه قراره مثل من تا آخر زندگیش گوشه ی این اتاق سرد و تاریک بمونه و بپوسه. اما من بلد نیستم کسی رو اسیر خودم کنم. نمیتونم ... نمیتونم.

یه تصمیم بزرگ گرفتم.

یا تا یک ماه دیگه من و اون هر دو آزاد میشیم یا اونو تنها آزاد می کنم. فکر کنم اونم مثل من دلش می خواد یا آزاد شه یا بمیره. پس

اگه آزاد نشیم

یا می فروشمش یا می شکونمش!!!

عشق بازی

امشب با دستام طرحی زدم از عشقی که دقیقاً 1سال و 3 ماهه که زیباییشو با چشمام لمس نکردم. عشق اولم، عشق مقدسی که هیچ وقت از وجودم حتی واسه یه لحظه هم دور نشده و نمیشه.

هر سه توی سکوت طرح می زدیم و به یک چیز فکر می کردیم. گاهی فقط یکیمون اسم عشقشو به صدای بلند می گفت و شروع می کرد به نقش زدن.

وقتی که چشمم به وگا افتاد از روی طرح بلند شدم و با صدای بلند گفتم: عشق من! قربونت بشم و یکی گفت: انشاالله. بعد آروم پیشونیمو گذاشتم روی نقشش و توی دلم باهاش حرف زدم. حرفایی که شاید هیچ وقت نتونم بهش بگم. اون لحظه احساس می کردم که توی اوج تنهایی و بی کسی دارم مثل مجنون با اسم و تصویر عشقم عشق بازی می کنم. سرمو بلند کردمو با نهایت دقت طرحشو زدم و بعد ازش جدا شدمو رفتم سراغه تصویر خودم. تیشتریای همیشه با شکوه اما... .

وقتی طرح اونم تموم شد احساس کردم یکی قلبمو فشار میده. یه چیزی از داخل داشت منو توی خودش می کشید.

آره. دارم می نویسم چون وجودم داره از داخل درهم شکسته میشه. یه فریاد یا یه هق هق بلند توی گلوم گیر کرده. هر چی گریه می کنم هر چی با خدا حرف می زنم هر چی دعا می کنم آروم نمیشم. خدایا دارم داغون میشم. احساس می کنم قلبم مثل یک تکینگی میتونه تمام وجودمو توی خودش بکشه و خرد کنه.

آره... اینم کل سهم من از دنیاس. چی بگم؟ گلایه ای ندارم. فقط:

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش            که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش