despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

« به نام خدا »

حمایت وبلاگ نویسان ایرانی از مردم مظلوم فلسطین به خصوص مردم

غزه  

felestin001 

 

محرم امسال مسلمانان با اشک و ماتم و خون مردم غزه عجین شده است. یزیدیان زمان با حمله به زنان و کودکان بی دفاع غزه یک بار دیگر کربلا را به یاد همه ما آوردند.

مردم غزه در زیر آتش بمب های اسرائیلیان جان می دهند. پس کجایند کسانی که دم از آزادی و حقوق بشر می زنند؟ پس کجایند دولتهای عربی که ادعای مسلمانی دارند؟ 

در میان سکوت همه دولت های غربی و به خصوص دولت های عربی ما، ما وبلاگ نویسان ایرانی حمایت خود را از مردم مظلوم فلسطین اعلام میکنیم.

اگر آرزو می کنیم که کاش در کربلا بودیم و یاری رسان مولا حسین (ع) بودیم ، کربلای امروز ما فلسطین است. امروز ما باید با کمک و یاری کردن مردم غزه به تکلیفمان عمل کنیم. امروز باید به ندای " هل من ناصر ینصرنی " امام زمانمان لبیک گفته و به یاری مردم بی دفاع غزه بشتابیم.

 

*************************************

از همه وبلاگ نویسان عزیز دعوت می شود با قرار دادن این پست در وبلاگ خود در روز سه شنبه و حداقل به مدت سه روز  ما را در ایجاد یک حرکت عظیم و بزرگ اینترنتی در حمایت از مردم غزه یاری کنند .

وعده ما :

سه شنبه ۱۷/۱۰/۸۷ مصادف با تاسوعای حسینی

مکان :

دهکده جهانی اینترنت/ وبلاگ های همه دوستداران امام حسین (ع)

شب یلدا

اگه بگم امروز توی یه اتوبوس شلوغ توی شلوغ ترین جای شهر زدم زیر گریه و اشکام آویزون شدن... باور می کنید؟ 

اینم شب یلدا... 

دلم تنگ است و بی یادت در این شبها نمی مانم... 

شب یلدام پر از تنهایی و دلتنگیه. 

خدایا یه روزی می رسه که من دیگه تنها نباشم؟؟؟ 

بدبختی

فکر میکردم قراره امروز روز خوبی داشته باشم اما خداییش واقعاً روز مزخرفی بود.

گندش بزنن که همه چی امروز رفت رو اعصابمون.

بعد از اینهمه مدت ، یه چند روزی یه دل خوش داشتیم که زدن داغونش کردن...

انگار خوشی به ما نیومده... باید همیشه مکافات بکشیم.

آنچنان شوکی بهم وارد شده که تا چند روز حال نمیام.

یه کار بدی کردم الان...

واسه راحت شدن از این حالت رفتم سراغ قرصای قدیمی و نوش جان فرمودم.

حالا تا فردا ظهر لالا میکنمو وقتی هم بیدار شم روحم شاده چون هیچی نمیفهمم... کلاً فکر میکنم زندگی زیباست.

خوبه دیگه حداقل فردا هیچی نمی فهمم... تا بعدش دیگه خدا بزرگه.

دلخوشی

داره یه اتفاقاته جالبی می افته، اما یاد گرفتم دلمو الکی خوش نکنم که اگه خراب شد از غصه دق مرگ نشم. 

دعا کنید بشه. 

اگه بشه... چی میشه...

عشق

هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید، هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید،هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید، هر چند دعوت او رؤیاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.

و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.

و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا می رود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند، همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند، و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.

سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید، و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزئی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید، خوشتر آنکه عریانی خویش بپوشانید و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید، به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست؛

جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.

و می گریید اما تمامی اشک خود را فرو نمی ریزید.

عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.

و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.

عشق نه مالک است و نه مملوک، زیرا عشق برای عشق کافیست.

وقتی که عاشق می شوید مگویید« خداوند در قلب من است»، بلکه بگویید « من در قلب خداوند جای دارم».

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست، بلکه این عشق است که اگر شما راشایسته ببیند حرکت شما را هدایت می کند.

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید،

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید که سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،

آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

                                                   « جبران خلیل جبران »

نمیدونم چمه؟

نمیدونم چمه؟ 

دارم میپکم. 

خدایا به دادم برس دارم خل میشم. 

دیشبم با قرص خوابیدم. ولی بازم خواب دیدم. به نظر شما چه مرگمه؟

اسیر من!!!

امروز از صبح که بیدار شدم همش به تلسکوپ قشنگم نگاه می کنم. دلم واسش می سوزه. گوشه ی اتاقم وایساده و هیچی نمیگه، فقط طفلکی خاک می خوره. امروز از خودم خجالت کشیدم که یه موجوده زنده رو نزدیک 1 سال و نیم که اسیر خودم کردم. اگه من محکومم اون چرا باید رنج بکشه؟ فکر کنم اونم مثل من فهمیده دیگه از آزادی خبری نیست. حالا حتماً فکر میکنه قراره مثل من تا آخر زندگیش گوشه ی این اتاق سرد و تاریک بمونه و بپوسه. اما من بلد نیستم کسی رو اسیر خودم کنم. نمیتونم ... نمیتونم.

یه تصمیم بزرگ گرفتم.

یا تا یک ماه دیگه من و اون هر دو آزاد میشیم یا اونو تنها آزاد می کنم. فکر کنم اونم مثل من دلش می خواد یا آزاد شه یا بمیره. پس

اگه آزاد نشیم

یا می فروشمش یا می شکونمش!!!

عشق بازی

امشب با دستام طرحی زدم از عشقی که دقیقاً 1سال و 3 ماهه که زیباییشو با چشمام لمس نکردم. عشق اولم، عشق مقدسی که هیچ وقت از وجودم حتی واسه یه لحظه هم دور نشده و نمیشه.

هر سه توی سکوت طرح می زدیم و به یک چیز فکر می کردیم. گاهی فقط یکیمون اسم عشقشو به صدای بلند می گفت و شروع می کرد به نقش زدن.

وقتی که چشمم به وگا افتاد از روی طرح بلند شدم و با صدای بلند گفتم: عشق من! قربونت بشم و یکی گفت: انشاالله. بعد آروم پیشونیمو گذاشتم روی نقشش و توی دلم باهاش حرف زدم. حرفایی که شاید هیچ وقت نتونم بهش بگم. اون لحظه احساس می کردم که توی اوج تنهایی و بی کسی دارم مثل مجنون با اسم و تصویر عشقم عشق بازی می کنم. سرمو بلند کردمو با نهایت دقت طرحشو زدم و بعد ازش جدا شدمو رفتم سراغه تصویر خودم. تیشتریای همیشه با شکوه اما... .

وقتی طرح اونم تموم شد احساس کردم یکی قلبمو فشار میده. یه چیزی از داخل داشت منو توی خودش می کشید.

آره. دارم می نویسم چون وجودم داره از داخل درهم شکسته میشه. یه فریاد یا یه هق هق بلند توی گلوم گیر کرده. هر چی گریه می کنم هر چی با خدا حرف می زنم هر چی دعا می کنم آروم نمیشم. خدایا دارم داغون میشم. احساس می کنم قلبم مثل یک تکینگی میتونه تمام وجودمو توی خودش بکشه و خرد کنه.

آره... اینم کل سهم من از دنیاس. چی بگم؟ گلایه ای ندارم. فقط:

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش            که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

این خود دریاست

تو که هستی که دلم غرق نگاه تو شده

آشنا و سر به زیر و سر به راه تو شده

تو که هستی که غمم دادی غمی همرنگ نور

من عبور زرد پائیزم، تو از جنس حضور

هر که هستی رنگ را احساس را

عطر و بوی بی نظیر یاس را

عشق را... امید را... حس می کنی

گرمیه خورشید را... حس می کنی

گاهگاهی خیس یادت می شوم

واژه ای از نغمه هایت می شوم

این دگر رؤیا، توهم، خواب نیست

این خود دریاست، یک مرداب نیست

من دگر یک ذره هم غم نیستم

من دگر از جنس عالم نیستم

من تو را دارم خدا را خویش را

این دل دیوانه تر از پیش را

من تو را دارم تو را ای خوب من

با توام آری... تو ای محبوب من

خدایا شکرت!!!

زان یار دلنوازم شکری ست با شکایت 

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت 

خدایا کرمتو شکر!!! 

تو که میدونی ما بازنده خدایی هستیم دیگه واسه چی امتحان میکنی؟ 

دیدی که بازم باختم. 

خداییش فقط معرفت خودت، هر غلطی کردم بازم ... 

دوست دارم خدا. 

به امید خودت نه به امید خلق روزگار. 

خودمو میسپرم به خودتَ یه بار از زندان آزادم کردی باز رفتم خودمو انداختم تو چاه اما تو میدونم بازم کمکم می کنی. پس بیا که مثل همیشه محتاجم...

مردن

                       اگه یه آدم دلش بخواد بمیره باید چه کار کنه هان؟ 

                         من الان دقیقاْ دلم می خواد بمیرم. 

  

       خدایا! من می خوام بمیرم!!!

بی خوابی

تا حالا بی خوابی زده به سرتون؟ دیدین چه قدر وحشتناکه همه خوابن و شما... 

حالا ببینید من چه حالی دارم که هر شب همینم... 

تا صبح... بیدار مثل یه جغد!!!

سوم شخص غائب

این نوشته مال سوم شخص غائبه

ببین بذار بهت بگم نمی دونم کی هستی ولی می دونم بچه اون انجمن مسخره ای، ای کم و بیش میشناسیم اما بدون اونی که شماها می شناختین مرده. من یکسال پیش مردم که البته تبدیل به یه زامبی شدم!!! (حالا این موضوع بماند واسه بعد)

من عوض شدم، بزرگ شدم. دیگه نه به اون انجمن نه به اون آدما(اگه بهشون بشه گفت آدم) فکر نمی کنم. اونا واسه من مردن حتی بعضی از اونایی که اسمشونو توی مطلب دوستی بردم...و خوشم نمیاد کسی فکر کنه بعد از اون اتفاقات من گوشه نشینی می کنم و غصه اون روزا رو می خورم و میگم ای کاش بازم... نخیر من بابت اون روزا شرمنده ام و ازشون بدم میاد که باعث شدن به چیزی که ازش همیشه متنفر بودم تبدیل بشم.

ببین نه واسم مهمه که کی هستی نه اینکه دربارم چی فکر می کنی اما اینارو محض اطلاع میگم:

من بزرگ شدم بیشتر از اونکه بتونی فکرشو کنی چه در ظاهر چه در باطن( موهام داره سفید میشه) اگه غصه ای دارم مربوط به اون گذشته نیست مربوط به اینه که اون گذشته روی من تأثیراتی گذاشته که حالا حالاها رفع شدنی نیست. من مشکلاتی دارم که نزدیکترین آدمای دور و برم هم نمی دونن و حتی نمی تونن فکرشم بکنن. من خوشم نمیاد آه و ناله راه بندازم و داستانه بدبختیامو تعریف کنم، من فقط می خوام بدونه مزاحم دردودلم رو اینجا بنویسم. از نصیحت هم نفرت دارم پس بهتره دست از این اظهار فضل کردنات برداری و دیگه رو اعصابم رژه نری یا خودتو معرفی کنی ببینم کوپنت چه قدره تا اون وقت بهت بگم من کی ام و به چی تبدیل شدم( واست توضیح بدم من اینقدر عوض شدم که تو دیگه نمیتونی منو بشناسی).       

آخه برم به کی بگم؟

بازم من تنها یار و همراهمو نمی تونم ببینم.

 لعنت به این زندگی!!!

آخه برم به کی بگم اگه من ستاره ها رو مخصوصاً ستاره ی نازم تیشتریا رو نبینم و باهاشون حرف نزنم از غصه میمیرم!!!

آخه من دوست و همزبونی جز آسمون ندارم!!!

خدایا! همه رفتن و تنهام گذاشتن، تو رو به خودت قسم میدم که این یکیو دیگه ازم نگیر.

آواز عاشقانه

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود،صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

«آیا» زیاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

                                                         « قیصر امین پور»

دوستی

دوستی مثل زنجیره، دو سر داره که هر طرفشو یه نفر میگیره. دوستی یه رابطه دو طرفه اس که دو نفر به وجودش میارن و هر وقت که نخوانش می برنش!!! اما دوستیای من خیلی جالبن؛ می دونین چرا؟

میگم بهتون. دو طرفه به وجود میان و یکطرفه بریده میشن!!! جالبه نه؟؟؟

یکسال پیش وقتی یهو همه چیزمو با هم از دست دادم، وقتی بدون هیچ آرزو و امیدی فقط حس بیهودگی می کردم؛ وقتی کاترمو گذاشتم روی رگم، خط انداختم اما نتونستم بزنم؛ تنها چیزی که وجودمو پر می کرد ترس بود ترس.

تنها چیزی که باعث می شد بمونمو واسه یه چیز پوچ و بی ارزش بجنگم همون ترس بود.

آره می ترسیدم خیلی هم می ترسیدم. از تنهایی می ترسیدم. ترس از تنهایی باعث می شد بمونم و واسه ی یه خیال واهی بجنگم. وقتی یه روز پیش مهیار گریه می کردم بهش گفتم: مهیار من از تنهایی می ترسم، از اینکه اون بره و من تنها بمونم می ترسم. اون وقت مهیار بهم گفت: نترس! ما کنارتیم، ما همیشه هستیم و تنهات نمی ذاریم.

حالا دقیقاً یکساله که از اون روزا می گذره و منی که یه موقعی تعداد دوستامو یادم می رفت از تنهایی فقط و فقط با آسمون حرف می زنم. از اون همه دوست حالا فقط 3 تاشون واسم موندن که جالبه بگم که توی خیل مشغله ها و گرفتاریاشون ، تنهایی و بی کسی من گمه!!!

اول فروغ بود که همون اول بسم الله بین منو اون ، منو دور ریخت. حتی وقتی خواستم دوباره با هم باشیم غرورمو شکست!!!    

همون مهیار وایساد و بهم گفت دوستیای ما ظاهری بود و دوستی ظاهری آخرش...

بعد هم سمیرا و مهیارتنهام گذاشتن و رفتن بدون اینکه حتی باهام خداحافظی کنن.

روز تولدم آقای 4ever وقتی حاضر نشدن ببیننمون، فرمودن که: تولدته که چی؟ بعد هم خداحافظ دوستی و رابطه خواهر برادری  بین ما!!!

آقای Cc درکمال بی شرمی بهم گفت واسه اینکه ازم حرف بکشه ببینه چه خبره سعی کرده کدورت ها رو فراموش کنیم و دوباره بشیم آبجی و داداش!!!

مهرناز جون قربونش برم از موقعی که نتایج دانشگاهو زدن به کل منو یادش رفته ، آخه قبلشم فقط وقتی از درس خوندنو مشکلاتش خسته می شد و می خواست پیش یه نفر نق بزنه یادش می افتاد به من!!!

مونا خانم به ساناز فرمودن که وقت ندارن به من زنگ بزنن واسه همینم یه 6 ماهی هست دوستیمون تموم شده!!!

فرزانه که ادعا می کرد خیلی دوسم داره هم خیلی وقته منو یادش رفته!!!

مژگانو که اصلاً حرفشم نباید بزنم!!!

نجمه خانم هم که بعد از چند بار زنگ زدنم و زنگ نزدنش حس کردم که واقعاً دیگه نمی خواد دوستم باشه!!!

فقط واسم مونده : ساناز، آتنا و مهدیه.

مهدیه تمام زندگیش شده نشریه لعنتی ، کاری باهام نداره مگه درباره نشریه(خیلی وقته وضعیت همینه)!!!

آتنا تمام زندگیش شده عشقش و...

مونده ساناز، که اونم وقتی ترم شروع بشه، میره و فقط ماهی یکبار میتونم ببینمش!!!

آخرین دوستیم هم کلاً دوامش 1 ماه هم نشد. بازم یکطرفه پاره شد!!!

حالا دیگه میتونم بگم رکورد شکسته شده. می تونم بگم دارم از تنهایی دق می کنم. من موندم و یه چرای بزرگ.

آخه چرا من باید اینهمه تنها باشم؟؟؟

دلم می خواهدکسی دستانم را بگیرد ، شاید دستهای خسته و سردم دوباره جان گیرد و به گرمی دستان ناجی اش گرم شود.

اما...

دستان کوچکم را به کدامین دستها بسپارم که آنها را آلوده و زخمی نکند؟؟؟

دلم را به کدامین عشق بسپارم که دربدر یک لبخند مهربان نشود؟؟؟

نمی دانم ...

برای یک دوست

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست          همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت                          مکش دریا به خون، پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب                          تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا                             تو نیلوفر شدی، من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتاب امشب                              پلنگ بیشه ها در خواب امشب

به هر شاخی دلی سامان گرفته                         دل من در تنم بیتاب امشب

پزستوی فراری از بهارم                                     یک امشب میزبان این دیارم

چو ماه از پشت خرمن ها برآید              به دیدارم بیا، چشم انتظارم            

   

خبر خوب

امشب بعد این همه مدت یه خبر خوب بهم رسیده ..

باورم نمیشه !!!

خدایا یعنی بیدارم؟؟؟

دل ما

دل ما حرف حساب حالیش نبود

جمع و ضرب، حساب کتاب حالیش نبود

حرفای خودش رو رک و راس می زد

حرف زدن پشت نقاب حالیش نبود

من می ترسوندمش از آخر کار..

اما ترس و اضطراب حالیش نبود

حالا هی بهش میگم:« دیدی نموند

دیدی اون شعرای ناب حالیش نبود»

اما دل تو سینه مرده، ساکته!

اون از اولم جواب حالیش نبود

                                   

                                       « یغما گلروئی»

تولد

بازم امروز رسید ، روزی که هیچ وقت از بودنش شاد نبودم ، شاید خندیدم اما هیچ وقت دوسش نداشتم. حس وحشتناکی بود من نمی خواستم برم 3 روز هم رفتنم رو عقب انداختم اما آخرش مجبورم کردن تسلیم خواستشون بشم. آره به زور فرستادنم!

گولم زدن، بهم گفتن اونجا قشنگه دیدنیه، اونجا همه منتظر تو نشستن تا تو بری، یه نفر اون طرف از نرفتن تو درد می کشه، اما من می ترسیدم واسه همینم بازم قبول نکردم اما اونی که از همه بیشتر دوستم داشت و می دونست از ترس دوریش، از ترس غریبی و از ترس اون دنیای نا شناسه که نمیرم؛ آروم دستامو گرفت یه لبخند بهم زد و گفت عزیزکم! من اینقدر دوستت دارم که هیچ وقت تنهات نمیذارم، نترس برو من کنارتم همیشه همه جا. گفت من میدونم می ترسی اما خودتم خوب می دونی باید بری فقط یه چیزی بهت میگم هیچ وقت یادت نره اگه می خوای نترسی، اگه می خوای گمم نکنی، هیچ وقت دستامو رها نکن خوب نگهشون دار، من کنارتم و بازم یه لبخند آرامش بخش بهم هدیه کرد و یهو من لیز خوردمو افتادم تو این دنیا !!!

حالا که به اون روز فکر میکنم دلم میگیره. آخه من تو این دنیا خیلی غریبم ، آخه من یه لحظه حرفشو یادم رفت و دستم ول شد. از اون روزی که دستاشو گم کردم یه لحظه هم روی آرامشو ندیدم.

از امروز بدم میاد آره از روز تولدم بدم میاد . روز نحس پا گذاشتن توی دنیایی که توش جز رنج و درد هیچی نصیبم نشد.

لعنت به همه چی

لعنت به من، به این دنیا، به این زندگی، به تنهایی، به ترس، ناامیدی، جدایی، دلتنگی، رفاقت، عشق، عادت، وابستگی، خلاصه میشه گفت لعنت به همه چی

لعنت به فریادی که توی گلوم گیر کرده، لعنت به بغضی که داره خفه ام میکنه، لعنت به اشکهایی که توی چشمام خشک شدن، لعنت به اون قرصایی که یه خواب بی کابوس و بی دغدغه رو که تنها پناهگاهم موقع فرار از این دنیای  کثیف بود رو هم ازم گرفتن، لعنت به آسمون قرمزی که ستاره هاشو ازم دریغ می کنه و لعنت به هر چیزی که باعث شده حتی واسه یه لحظه هم که شده روی آرامش رو نبینم....

سیب

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :

چه سیب های قشنگی !

حیات نشئه ی تنهایی است

و میزبان پرسید :

قشنگ یعنی چه؟

ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و  عشق ، تنها  عشق

تو را به گرمی یک سیب می کند مأنوس.

و  عشق ، تنها  عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

ـ و نوشداروی اندوه؟

ـ صدای خالص اکسیر می د هد این نوش.

ـ چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی.

ـ چقدر هم تنها!

ـ خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

ـ دچار یعنی

ـ  عاشق.

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

ـ چه فکر نازک غمناکی !

ـ و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.

و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.

ـ خوشا به حال گیاهان که  عاشق نورند

و د ست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.

ـ نه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گر نه زمزمه ی حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و  عشق

سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.

و  عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

ـ غرق ابهامند.

ـ نه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه  عاشق تنهاست.

                                                          

       « سهراب سپهری »

‌‌‌‌‌

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار چیزی مجردست

که در انزوای باغچه پوسیده ست

پدر به مادر می گوید:

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرقی می کند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی می گردد

و فکر می کند که باغچه را

کفر یک گیاه آلوده کرده است

برادرم به باغچه می گوید قبرستان

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می داند

من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است می ترسم

من از تصور بیهودگی اینهمه دست

و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت می ترسم

من مثل دانش آموزی که

درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست دارد تنها هستم

و فکر می کنم که باغچه را

می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

 

                                                                                   فروغ فرخزاد

البته با اجازتون یه جاهاییش حذف شده

تقدیم به tishteria  abtoljoza  helix  dragon  hamidzich  ET satern  jupiter

افکاری در سر می پرورانم برای یک پرواز، یک پرواز دسته جمعی. همگی با هم مثل گذشته به عمق فضا پرواز کنیم. دیگر نمی خواهم عزیزانم،دوستانم که همه زندگی من بودند درد بکشند و رنج این دنیای کثیف و سیاه را متحمل شوند.دلم می خواهد آنان را از زندان سیاه ناامیدی و سیاه چال کثیف این دنیا رهایی بخشم و به دنیایی بفرستم که در آن اثری از درد، رنج، بیماری، تنهایی، دوری و ناامیدی نباشد. آنها را از جهنم خونی خواب هایم به بهشتی که در رؤیایم دیدم دعوت کنم. دنیایی که در آن برای با هم بودن محکوم نشویم، از ته دل و عمق وجودمان شاد باشیم، بخندیم و گریه کنیم و هراسی به دل راه ندهیم. دنیایی که طناب دار سهم دل های ساده و زودباورمان نباشد ، تیغی وجود نداشته باشد که رگی را پاره کند و هیچ زهری نباشد که کاممان را تلخ سازد. دنیایی که آسمان پاک و یکدستش میزبان دلها و چشمهایمان شود ، دستانمان را بلند کنیم و ستارگان در دستانمان جای گیرند. ماه با نور خیره کننده اش تمام غصه ها را از وجودمان بزداید. دنیایی که فاصله تیشتریا و ابط الجوزا به اندازه ی یک وجب هم نباشد و زمانی که آواز می خوانیم ستارگان برایمان پایکوبی کنند.

بیایید دوستان من! بیایید دستان هم را بگیریم و به سوی دنیای زیبایی که فقط متعلق به ماست پرواز کنیم.                                        

پرواز، رهایی، آزادی ابدی.          

بیایید دوستان من! بیایید ما هم مثل هفت ستاره ی پروین به سوی آسمان پر کشیم و جزئی از آسمان شب و افسانه های زیبایش شویم. مردمان به ما بنگرند و داستان عشقمان را تکرار کنند. نماد جدایی ناپذیری شویم و جاودانه شود ناممان یادمان عشقمان و دوستیمان.

دلم می خواهد به همراه شهابواره های آتشین شیاطین را از زندگیتان برانم. می خواهم به مانند دنباله داری زیبا آرزوهایتان را برآورده کنم. می خواهم عابد شوم و برایتان دعا کنم. می خواهم داس ماه نو شوم و بدی ها را از زندگیتان درو کنم. می خواهم فرشته شوم و نگهبانتان باشم. می خواهم ستاره شوم آسمان شبتان را زیبا کنم.   می خواهم هوای تازه شوم ریه هایتان را پر کنم. می خواهم آب شوم سیرابتان کنم. می خواهم آواز شوم گوشهایتان را نوازش دهم. می خواهم ...

ما طعم تلخ هر رنجی را چشیده ایم آیا دیگر کافی نیست؟ و صدایی پاسخ می دهد شما برای رنج کشیدن خلق شده اید. نمی دانم چرا تمام زیباییها ،امیدها و مهربانی ها از ما روگردان شده اند. آسمان سخاوتمند نیز ستارگانش را از ما دریغ داشته ، خود را به رنگ قرمز درآورده و شومی این لحظه ها را یادآوری می کند؛ شاید او نیز از ما روگردان شده است و شاید دلیل وجود این لحظات تلخ روگردانی خدا از ما باشد. نمی دانم نمی دانم. نمی دانم به کدامین گناه به این عذاب ابدی محکوم شده ایم کدام راه را خطا رفتیم و چه کاری را نباید می کردیم؟

 چشمانم را می بندم و آسمان شب زیبای ...... را در خاطر مجسم می کنم. دلم برای آسمانش تنگ شده، دلم    می خواهد حتی برای یکبار هم که شده بتوانیم در کنار هم زیباییهای آسمان و عشق و دوستیمان را لمس کنیم ولی افسوس که شیاطین میان ما پایکوبی می کنند. آه که آن موقع کور بودم و رقص و پایکوبی شیاطین خرقه پوش را در اطراف جمع شاد و خندانمان را نمی دیدم حالا فقط صدای قهقهه ها و خنده های بی رحمانه شان را می شنوم که هر لحظه در انتظار پایکوبی بر روی نعش های بی جان این تن های جوان با دل های پیر و مرده هستند. اما من تسلیمشان نمی شوم، من تا لحظه ای که زنده هستم برای شما و به خاطر شما می مانم. امیدی ندارم اما تسلیم هم نمی شوم!